Saturday, October 21, 2006

سنجاقک

به کلیدهای روی کی بورد خیره شده بود. دلش گواهی بد می داد می دونست که باید به حس لرزون توی دستاش اعتماد کنه
چشماشو بست دلش نمی خواست اونو رو باز کنه چون می دونست در صورتی که اونارو باز کنه هر کس از اونجا رد بشه می تونه انعکاس نورو تو چشمای پر شبنمش که مثل دریا و آینه شده ببینه
به روز هایی فکر می کرد که وقتی خورشید تمام صحنه تسخیر کرده بود اون زیر طراوت سایه برگ توی ساحل چطور خیالپردازی کرده بود و حالا یه نسیم کوچیک از خیالشم نداشت
دیگه وقتی نمی تونست صدای آرامشو بشنوه ترجیح می داد گوششو با یه آهنگ دور از یه جای دور که حرفاشونم از او خیلی دوره پر کنه
دلش برای سایه روشن توی کوچه پس کوچه های خاکی که توش می شد بوی خون ساقه های تازه قطع شده شنید تنگ شده بود
چشماشو باز کرد
قطره های توی چشمش که فرصت جاری شدن پیدا نکرده بودند توی مرداب چشمش موندن
وقتی توی آینه نگاه کرد سنجاقک اسیر توی مردابو دید