Wednesday, October 18, 2006

رویای نور

هجوم هوای پاک رو توی صورتم حس می کردم. چشمام رو که باز کردم فقط نور بود و بس
بالا می رفتم به سمت اوج آرزو همونی که اسمشو کمال ، غایت یا هر چیز دیگه که بخوای فکرشو بکنی. من فکر نمی کردم فقط بالا می رفتم
یاد اون موقع که از ابر های اون پایین می گذشتم اون موقع که اولین بالو زدم اون موقع که مثل بقیه با کمی اوج گرفتن و شیرجه زدن تو دریاچه می تونستم ماهی ها رو اسیر هوس خوردنم کنم حتی اون موقع که اولین با اولین تلنگرم اولین بارقه نور و از لای شکاف تخم دیدم اون موقعی که ...م
این قدر به اول رفتم که به آخر رسیدم چه راحت و چه مشکل
همه وجودم نور شده بود و همه روحم سرشار از غرور
این قدر سرشار که شیشه غرورم ترک برداشت و کره آبی که زیر پاهام بود و بالهای من اون قدر بزرگ شده بودن که همه اونو محاط کرده بودن حالا داشت ریز و ریزتر می شد
این قدر دور شد که شد اندازه یه حباب توی کف دریایی که موجش به ساحل رسید و محو شد
این قدر دور شد که دیگه هیاهوی پرنده ها رم نمیشنیدم
حتی اون ابرها هم دیده نمیشدن
حتی اون شکاف کوچکی که برای دیدن نور خودم درست کرده بودم
چون دیگه الان فرقی نمی کرد
بازم اطرافم هیچی نبود و
همه چیز نور بود